شعر

زندگي انگار...

 

جاده ي باريكيست كه هر روز از ان رهگذري ميگذرد...

 

كه هر روز زني زنبيل به دست در پي سبزي و ريحان ميدود...

 

يا پيرمردي با عصا كه دلش پر شده از غصه و غم...

 

نرم نرمك از ان ميگذرد...

 

زندگي قاب عكسي بر ديوار هاي خانه است...

 

زندگي يعني بي مي و ميخانه مست...

 

زندگي هم رنگ چشم ها ميشود..

 

زندگي از نگاه چوپان ني ميشود...

 

يا درختي ميشود از نگاه باغبان.....

نوشته شده در پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:,ساعت 20:38 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

آنقدر تنهايم كه صداي سكوت را ميشنوم

 

و انقدر دلگير كه چشم هايم تا بخواهند ميگريند

 

خسته ام..

 

انقدر خسته كه به خود ميگويم،كاش زودتر بروم

 

من از تنهايي خود دلگيرم و از دلگيري خود مينالم

 

من از اين خستگي ام بيزارم..

 

من هر روز دعا بر لب خود ميخوانم و دعايم را به سمت اسمان رها ميكنمش...

 

با چشم هايم در مسير اسمان بدرقه اي ميكنمش..

 

من دعايم پشت ابر ها گم ميشود...وز نگاهم پنهان

 

من به دستان وسيع اسمان ميدهمش..

 

زير لب زمزمه وار با خودم ميگويم...تو به دستان خدا خواهي رسيد..

 

منتظر ميمانم...

نوشته شده در شنبه 3 دی 1390برچسب:,ساعت 19:39 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

من تو را در سينه ام هر روز آهت ميكِشم

 

گر بگويند به تصويرش بكِش ،همچو ماهت مي كِشم

 

من تو را يك شاخه گل با برگ هايت ميكشم

 

تو را همچون نسيم در اسمانت ميكشم

 

من تو را يك رهگذر ميكشمت،بي نام و نشان..

 

تو را يك جفت چشم ميكشم،با حلقه ي اشك در ان

 

من تو را در حال رفتن ميكشم

 

تو را تنها تر از من ميكشم

 

من تو را تنها و درهم ميكشم

 

 تو را درمان يك غم ميكشم

 

در كنارش مينويسم ياد داشتي

 

مينويسم گرچه رفتي ،غم به ميراث گذاشتي...

 

خدا باشد تو را همراه ...

 

برو شايد ترا ديدم در ان دنيا..........

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:57 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

چه گناهيست كه حقيقت تلخ است؟

 

كه حتي گهگاهي حقيقت باعث يك مرگ است...

 

مرگ يك باور مستانه ي ان عاشق تنها به دلش...

 

مرگ ان باور مستانه  ي پر ز ايمان و يقين..

 

مرگ يك عشق عميق..

 

چه گناهيست كه گهگاهي حقيقت ريشه ي يك درد است..

 

ريشه ي درد عميق در دل يك مرد است..

 

چه گناهيست كه دستان حقيقت سرد است...

 

او نيز به دستان طبيعت يك بردست...

نوشته شده در دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:42 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

داستان از يك روز نمناك پر ز مه اغاز شد...

 

قصه اش با اهنگ تلخ زندگي هم اواز شد...

 

داستانش تلخ بود،همچو مي....

 

تا شروع شد مستي اش اغاز شد

 

تك تك ثانيه هايش با دلم همراز شد..

 

امد او،هم خانه ام شد در به روي غم برايم باز شد

 

تا كنارم بود روزگار چون غلامي حلقه به گوش

 

سر به تعظيم فرود اورد مايوس و خموش

 

تا كنارم بود زندگي اسان بود

 

هر روز لبخندي ژرف بر لبم مهمان بود..

 

بعد از ان چند صباحي ميشد انگار نگاهش پر ز خواهش ها نبود

 

خلق و خويش تنگ بود،پر گذشت و پر ز سازش ها نبود..

 

ادمك حرف هايش پر ز انكار بود

 

يك غريبه در لباس يار بود...

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 13:11 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

عشق ما نه قافيه اي داشت نه هيچ اهنگي...

 

اين دروغ است كه از جنس مني،يحتمل ساخته از يك سنگي

 

انچه در سينه ي توست از سنگ است

 

يك شيئي ست كه انگار به يك قلب شباهت دارد

نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:20 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

  كلام اخرم اين است،خداحافظ...

 

ولي تنها در اين دنيا....

 

خداحافظ مشو دلگير كه اين يك رسم ديرينست...

 

كه تنهايي و دل كندن نيز،هم از عشق شيرين است...

 

و اين شيرينيش انگار كه از تلخيش باشد....

 

خدا حافظ،برو بي من دعايم با تو همراه است..

 

برو شايد شويم تنها ولي اين اخرين راه است....

نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,ساعت 14:51 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

تو نباشي من تنها ترين موجود هستي ميشوم

 

بيا ساحل من باش ،بي تو من غرق در عالم مستي ميشوم

 

و در اين شب هاي پر ظلمت و تاريكي محض..

 

كاش ميشد كه رها شوم از اين طالع نحس

 

كاش ميشد بر فراز بالهاي يك نسيم همسايه ي ابر ها شوم

 

و سبكبال همچو او با تو همراه شوم

 

تو بكن اشاره اي من تارك دنيا ميشوم

 

تو اگر لب تر كني عاشق ترين عاشق دنيا ميشوم

 

كاش ميشد كه كمي سنگ صبور تو شوم

 

پيش من گريه مكن ،  دوست ندارم نابودگر حفظ غرور تو شوم

نوشته شده در دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:20 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

                      

                         

 

 

           من به تو محتاجم و تو انگار كه ميفهمي مرا

 

             من به تو دل دادم و همين قلب يخي..

 

           با تو دانست كه بايد انگار بشناسد دنيا را

 

            حال كه اين قلب يخي ارام گرفت..

 

                 ميروي از پيشم..

 

              و من ان عاشق وابسته ي تو...

 

                 ميكشم ماتم را در اغوشم..

 

         تو كه رفتي من پس از تو غم را با چشم هايم ديدم

 

            او ميخنديد و من تازه از بودن او ترسيدم..

 

                    بي تو فرياد ميكشيدم بر سر ثانيه ها..

 

                   كه چرا نمي رويد؟؟؟

 

                 اين همه دوري را با خود ببريد..

 

                  باز عمر مرا تمديد كنيد..

 

                   لحظه ي ديدار را نزديك كنيد...

 

نوشته شده در یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:17 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

خسته ام نيست كسي يار دلم

 

نرسد روزي كه من باز گرفتار شوم

 

عاشق هر كه شدم او ز من روي گزيد

 

هر كبوتر كه لب بام دل من بنشست ،زود پريد...

 

نوشته شده در یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:8 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

فكر ميكرديم زندگي تا ابد با هم ماندن است

 

هر شب به گوش هم غزل عشق خواندن است..

 

فكر ميكرديم اخر اين عشق رسيدن است...

 

با هم ماندن و در كنار هم پوسيدن است

 

چه ساده اما جدا مانيم حالا ز هم

 

چه ساده عادت كرديم به تنهايي....به غم

 

اري..

 

من به تنهايي ها عادت كردم

 

به مرور خاطرات تلخ جدايي ها عادت كردم

 

باز هم فكر من هر شب سوي تو پر ميزند

 

باز هم غم هر شب به من سر ميزند..

 

تو كه رفتي و نگفتي يار كيست

 

خيره ماندن بر در و ديوار چيست...

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 16:50 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

تا ز من پرسيدي كه چقدر تنهايم...

 

چشم هايم پاسخت را دادند..

 

بغض ها راه نفس را بستند..

 

وبه پاي اشك ها افتادند..

 

اشك ها باريدند..

 

گونه را بوسيدند..

 

با تمام دلشان عشق را بوئيدند

 

 و به خود وعده ي ديدار دوباره دادند..

 

اشك ها از گونه سر خوردند..

 

بر سر خاك زمين افتادند...

 

زير پا جا ماندند...

 

و سرانجام در اين عشق...

 

اشك ها جان دادند....

نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:19 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

اون دم رفتن به من گفتي از اين عشق بريدي...

 

موج اشك و التماس و تو ي چشمام تونديدي

 

گفتي هر لحظه اگه غم توي قلب تو ميشينه

 

بايد اين يادت بيوفته،رسم عاشقي همينه

 

حالا من تنهاي تنهام توي فكر تو اسيرم...

 

به خودم ميگم كه حتما بي تو و عشقت ميميرم...

نوشته شده در چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:,ساعت 15:37 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

باز شب است و من و ميخانه ايم

 

باز غم است و كنج اين ويرانه ايم

 

باز من و يك سوال بي جواب

 

باز عاشقي و زندگي همچون حباب

 

چيست پاسخ اين دردو عذاب؟

 

چرا من بي مي و ساقي شدم؟

 

چرا با اين كه رفتي تا كنون مست توام؟

 

با توام اي بي دل ساقي صفت..

 

كاش پيش من بود لا اقل اكنون ،دلت...

نوشته شده در سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:,ساعت 17:7 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

نفرين به تو

 

 

به دنيا....

 

به انكه عاشقم كرد..

 

به انكه بي اجازه وقف دقايقم كرد...

 

به تو كه ميخندي،به شكست دل من

 

يا به پيروزي خود...

 

نفرين به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد

 

و به اين عشق غريب كه مرا سوخت و خاكستر كرد

 

نفرين به عشق....

نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

سلام دوستاي عزيزم...

 

اول از همه ممنون از اون هايي كه ميان و با نظر هاي خوبشون

 

خوشحالم ميكنن

 

و دوم اينكه از دوستاي عزيز كه تازه واردن خواهش ميكنم مسائل

كليشه اي رو كنار بذارن چون هدف از راه اندازي اين وب ايجاد يك فضاي

كاملا سالم و دوستانست

 

يه دنيا ممنون

 

هميشه سبز باشيد

نوشته شده در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:50 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

از كجا اغاز شد؟

 

قصه ي بي رحمي؟

 

به كه فرياد توان كرد ،گفت از دلتنگي؟؟

 

قلب در كنج قفس ،ظلمت غم..

 

حلقه هاي اشك در چشم ترم..

 

من از اين بي كسي و عمق سكوت ميترسم

 

از زمان مرگ خورشيد،غروب ميترسم...

 

به كجا خواهد رفت؟سر اين قصه ي تلخ؟

 

كاش پايانش بود،اول ابادي

 

كاش خورشيد طلوع ميكرد باز...

 

روشني اغاز يك خاطره بود....

نوشته شده در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,ساعت 19:11 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

تا تو رفتي عشق،بستر خاك را بوسيد در قلب من

 

بي تو ميميرم و تو بي شك سهيمي در عذاب و مرگ من

 

تا تو رفتي اين تن خاكي از جنس غبار،با تن سرد زمين پيوند خورد

 

و در اين بازي خوفناك پر از جنس غرور،زندگي انگار برد

 

دل كه تا اخر خط قصه ي عشق رسيد،سر را بالا برد

 

 

و بر اين توبه از عشق ،صد بار سوگند خورد...

 

نوشته شده در سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:,ساعت 18:8 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

باز نگاهم در نگاهي گره خورد

 

دل خجالت نكشيد..

 

تند در سينه تپيد..

 

 

لب هايم خنديد

 

بي اراده دست هايم لرزيد..

 

 

و نفس در قفس سينه خزيد

 

چشم هايم اغاز گر عشق شدند..

 

روزهايم رنگ صفا را ديدند..

 

اين همان دنيائيست كه در ان هيچ كسي تنها نيست

 

كه در ان چشم ها مينگرند...

 

دلها ميخندند..

 

و نداي عشق را ميفهمند..

 

 

زندگي باور ماست

 

انچه بر ما گذرد از سر ماست

 

 

نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:,ساعت 18:16 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

 

اين روزها در دنيا عشق كم است..

 

ميتوان گفت اصلا نيست

 

 

دوره ي بي رحميست...

 

مردمش ميگذارند مرحم،بر سر زخمي كه بودنش هم عمديست

 

اين روزها در پس لبخند ها اشك هايي جاريست..

 

اشك هايي كه به جرم زندگي بودنش اجباريست...

 

خانه ها ساخته از ياس و از عشق تهيست..

 

در حقيقت همچو يك گور براي ادميست

 

قلبها بي هدف بر در و ديوار قفس ميكوبند

 

يك سوال ميماند....

 

به چه جرمي اين حبس ابد الزاميست؟؟؟

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 16:18 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

 

 

نميدانم چرا در بند چشماني گرفتارم

 

 

چرا مي را رها كرده پي ساقي نظر دارم

 

 

دلم خسته از اين وحشت كه روزي بي ثمر ماند

 

همين عشقي كه در كار است

 

،همين عشقي كه انگار هست............

نوشته شده در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,ساعت 15:58 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

در ره عشق اموختم قسم خوردن را..

 

ماندن و پاي قسم مردن را..

 

اموختم بغض فرو خوردن را

 

اشك در حلقه ي چشم فرو بردن را

 

اموختم دم نزنم از بي كسي

 

در نبودت هيچ گاه دم بر نيارم نفسي

 

اموختم عاشق بي معشوقش گداست

 

او گداي عشق است و از عالم جداست

 

عاشقي كه با خودش بيگانه است

 

در نظر ديوانه است

 

در مقابل معشوق،شاه عالم است

 

عاشق اما انگار نه انگار ادم است...

نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت 19:11 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

يه شب ميون رويا عكس تو رو كشيدم

 

به چشمون سياهت،يه رنگ ديگه دادم

 

يه رنگ كه مهربون بود

 

به رنگ اسمون يود

 

خيره شدم به چشمات ،اما نگات همون بود

 

همون نگاه بي رنگ

 

رنگي به رنگ قلبت..

 

رنگي به رنگ يك سنگ...

نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:15 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

به نام خداي بزرگ

 

تا پريشان ميشوم دل هوايت ميكند

 

چشم هايم شكل خواهش ميشود

 

بيصدا، يكدم صدايت ميكند

 

غم فضاي خانه را پر ميكند

 

اشك ها از گونه ام سر ميخورد

 

من وجودت را تمنا ميكنم

 

اندكي بعد، خود را غوطه ور در اشك پيدا ميكنم

 

كاش بودي پيش من،بودنت رؤيا نبود

 

كاش بي تو بودن ها در اين دنيا نبود

كاش بودي پيش من....

نوشته شده در یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:,ساعت 19:30 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

اين روزها در دنيا عشق كم است

ميتوان گفت اصلا نيست..

دوره ي بيرحميست...

مردمش ميگذارند مرحم  بر سر زخمي كه بودنش هم عمديست

 

اين روزها در پس لبخندها اشك هايي جاريست.

 

اشك هاي كه به جرم زندگي بودنش اجباريست..

خانه ها ساخته از ياس و از عشق تهيست

در حقيقت همچو يك گور براي ادمييست..

قلب ها بيهدف بر در و ديوار قفس ميكوبند

يك سوال ميماند؟

به چه جرمي اين حبس ابد الزاميست....

نوشته شده در پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:,ساعت 16:2 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

به نام خداي مهربون............

                 من انقدر تنهايم در اين شهر غريب

                                           كه از يك بيگانه ي بي رحم خوردم فريب...

كارم اين است كه هر شب تا سحر

                                       اشك ريزم كنم شكوه از كار قدَر

 شيشه ي قلب من از گرد و غبار تاريك است

                                      جاده ي زندگي ام تا ته خط باريك است..

نه صدايي، نه ندايي كه مرا ياري دهد

                                    با اين همه درد هيچ يار نيست كه دلداري دهد

نوشته شده در چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:,ساعت 13:2 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

به نام ان خدايي كه قلبش به پاكي شبنم و مهرش به وسعت آسمانهاست

 

                       امروز ز دل فرياد خواهم كرد

                                     با همين حال پريشان دل شكسته،لنگ لنگان

به اوج اسمان سفر خواهم كرد...

                به خدا خواهم گفت..

                                   عشق را هرگز مگير از قلب من

           عشق امد،طوفان شد در دلم

                                    اين دل طوفان زده شنزار بود

         چون اتاق تنگ يك زندان بود

                                  چون بيابان بي علف...

                                             چون قفس بي روح و حال...

         شوق پرواز را مي ربود از جسم من

                                   حال كه زندگي معنا گرفت

         با وصال رنگ خوشبختي به خود،دنيا گرفت

                                    عشق را هرگز مگير از قلب من

نوشته شده در یک شنبه 8 اسفند 1389برچسب:,ساعت 18:58 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

 

به نام انكه نگاهش نگاه پر فروق خورشيد و صدايش به زيبايي ترنم باران است.....

         

            تنها ترين تنها در اين دنيا،همان بي كس ترين كس نيست

                                                   همان بي يار و ياور نيست...

 

همانست كه نمي داند از اين دنيا چه ميخواهد

                                                خدا را برده از يادش، شده حسرت همه كارش

 

تنها ترين تنها در اين دنيا

                             اوست كه از عشق در زندگي دور است

 

به  خودم ميبالم..

                    عشق را فهميدم

                             من عشق را در زندگي حس كردم

                               

 

من عشق را با سر انگشتان وجودم لمس كردم

                                                  به خودم ميبالم...........

نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 16:53 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

به نام خدا

تو به من گفتي برو از پيشم...

                                گفتم ديوانه ترت از پيشم..

گفتي هرگز نمانم با تو

                        يا اينجاست جاي من يا جاي تو...

اشك غم در چشم هايم حلقه زد..

                                  قلب من با حالتي بيگانه زد

گفتمت با زاري و دلمردگي..

                                  با صدايي خشك و از عشق عاري...

دل شكستن كار اسانيست ،حرفش را نزن

                                 در نبودت مرا معنا نيست ،حرفش را نزن

گر بري روزي تو از پيش دلم 

                                   انكه ماند تنها اري منم............

انكه جز تو ندارد باوري

                          اي يار خودت كن داوري

كه اگر روزي تو از پيشم روي

                                       مرا چيست كار جز شبروي؟؟؟؟

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:,ساعت 14:40 توسط نیلوفر سلیمانپور| |

به نام تك سواره ي صحراي عشق...

چرا بايد كنم يادي از ان ياري كه ميدانم نخواهم بود در خاطرش هرگز؟

      كه وقتي اشك ميريزم برايش از نبودش

                             بي خيال از ياد من،از عشق من لبخند بر لب ميزند

چرا با اين كه ميدانم تمام سردي فصل زمستان را نثارم ميكند

                         باز ميكوشم كه خورشيد باشم،تا بتابم بر وجودش بي دريغ؟

ميخواهم كه اينبار فراموشش كنم،بسپارمش بر دست باد

                       ميخواهم كه تو مهرش ز دلم پاك كني

فارغ ز خيالش فكرم ازاد كني

                                 تا شوم مثل خودش..........

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 17:24 توسط نیلوفر سلیمانپور| |


Power By: LoxBlog.Com